مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت . عقاب
با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام
زندگیش ، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند ؛
برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد میکرد
و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز میکرد .
سالها گذشت و عقاب پیر شد .
روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید .
او با شکوه تمام ، با یک حرکت ناچیز بالهای طلایی اش بر خلاف
جریان شدید با پرواز می کرد . عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و
پرسید :" این کیست ؟ " همسایه اش پاسخ داد :" این عقاب
است سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زمینی
هستیم ." عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد زیرا فکر
می کرد مرغ است .
نظرات شما عزیزان:
احمد 
ساعت16:23---16 خرداد 1391
بیشتر مطلب بزار ممنون از اونا ولی عکس هم بزار. پاسخ:ok
|